جدول جو
جدول جو

معنی حال گردان - جستجوی لغت در جدول جو

حال گردان
گردانندۀ حال، تغییردهندۀ حال و وضع
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
فرهنگ فارسی عمید
حال گردان
(زَ)
نعت فاعلی از حال گرداندن. گرداننده و تغییردهنده حالها، محوّل الأحوال. نعتی از نعوت خدای تعالی:
من نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب دان باشد.
انوری.
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان.
خاقانی.
حال گردان تویی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی.
نظامی.
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
حال گردان
گرداننده و تغییر دهنده حال ها
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حال کردن
تصویر حال کردن
شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن، لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(اَقْ یَ)
تاس بین. (فرهنگ نظام). رجوع به تاس بین شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
راهی که برای سیل سازند تا به آبادی و عمران و جاده زیان نیارد. سد. بند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کیف کردن. طرب. شعف. وجد. (غیاث اللغات) ، در تداول عامۀ فارسی زبانان، لذت بردن از ساز و آواز رامشگر و امثال آن. لذت بردن از سماع یا منظر خوبرویی:
دیشب نظر در آینۀ خط و خال کرد
خال و خطی بدید که افتاد و حال کرد.
شانی تکلو.
مجنون در آسمان چو قمر دید حال کرد
گویا کماج خیمۀ لیلی خیال کرد.
آصفی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بام غلطان. (ناظم الاطباء). سنگی که بر پشت بام غلطانند تا قشر گلین آن سخت شود. بام گلان. بام غلتان. رجوع به بام غلتان شود
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ گَ)
پل متحرک
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تغییر یافتن حال. متغیر شدن حال. (غیاث) :
همین بسست که گردد زبان و حال بگردد
فصاحت سخن عشق صرف و نحو ندارد.
نعمت خان عالی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حال کردن
تصویر حال کردن
کیف کردن، شعف، وجد، طرب
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که کار ها را روبراه کند آنکه کاری را اداره کند مدیر، آنکه قولش در افراد مجلس انجمن یا حزبی موثر است متولی: کار گردانان مجلس، کسی که نمایشنامه ها را بروی صحنه آورد کار گردانان تاتر کار گردانان فیلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاس گردان
تصویر تاس گردان
تاس بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز گردان
تصویر باز گردان
رجعت دهنده مراجعت دهنده باز گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا گردان
تصویر بلا گردان
صدقه، قربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال کردن
تصویر حال کردن
((کَ دَ))
شاد و خوش بودن، لذت بردن
فرهنگ فارسی معین
به وجد آمدن، با نشاط شدن، لذت بردن، محظوظ شدن، حظ کردن، احساس خوشی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دمغ کردن، ناراحت کردن، پریشان کردن، حال گیری کردن، آزرده کردن
متضاد: حال دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طاس گیر، رمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عمل مرمت سقف ساختمان سفالی، کسی که شغلش مرمت سقف های سفالین
فرهنگ گویش مازندرانی
آبگردان، از وسایل آشپزخانه از جنس مس یا روی و فلزات دیگر.، آبگردان، از وسایل آشپزانه از جنس مس یا روی و فلزات دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
مچ دست
فرهنگ گویش مازندرانی
حلقه ها و پولک هایی که به گردن آویزند، گرن باریک و بلند
فرهنگ گویش مازندرانی